مدح و شهادت حضرت قاسم علیه السلام
بیزره رفت به میدان که بگوید حسن است ترسی از تیر ندارد زرهاش پیرهن است بنـد نعـلـین اگـر پـاره شـود بـاکی نیست داغی خـاک برایش همه مثل چمن است شور و شوق حسنی داشت که ثابت میکرد سیزده سال به دنـبال حـسینی شدن است جان سر دست گرفت و به دل میدان برد خواست با عشق بگوید که عموجان من است ناگهان از همه سو نعـره کـشیدند که آی تیرها! پر بگـشایید که او هم حسن است نه فرات و نه زمین، هیچ کسی درک نکرد راز این تـشنه که آمادۀ دریـا شدن است مـثـل زنـبـور بر او تـیـر فـرو میریـزد هرکه را این همه کندوی عسل در دهن است مــشـتـری هـای فــراوان فـــراوان دارد هر کسی نقره، طلا، هر که عقیق یمن است |